شعر و غزل

شعر و غزل

شعر و غزل

شعر و غزل

تختِ جمشید



عین القضاتم در سرِ سبزم جنون پیداست



من مرده ام زیرِ گلویم ردّ خون پیداست

 


از یک طرف حمام ِ خون در خوابِ من جاریست



از یک طرف دروازه ی دارالفنون پیداست


 

ذهنم پر از نجوای گرم خسرو و شیرین


از روبه رویم کوهِ سردِ بیستون پیداست

 


شرم و سکوتِ دخترانِ دشت در گوشم


در پیش چشمم مرد و مرکب باژگون پیداست

 



من تخته سنگی یادگار از تختِ جمشیدم


بر شانه ام آوارِ اندوهِ قرون پیداست

 


ارابه ی تاریخ می آید به دنبالم


من می دوم هرچند دیگر چند و چون پیداست

 



** گُل می کن بازی - هلا یک ، دو، سه ، دیگر بار-


در پوچیِ دستم عصایی نیلگون پیداست

 

مجتبی کریمی

 

 * وام گرفته از شعر (از زخم قلب آبائی)شاملو

دختران دشت!

دختران انتظار!

دختران امید تنگ...

 

**هلا یک، دو، سه، دیگر بار

هلا یک، دو، سه، زین سان بارها بسیار( تخته سنگ، اخوان ثالث)

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.