در خیال پر زدن یک عمر ، بر تن دیوار و در خوردیم قفل در گاهی اگر وا شد ، ما به پای بسته برخوردیم تا به سروی تکیه دادیم و چشممان بر آسمان افتاد زود آب توبه آوردند ، تیر خوردیم و تبر خوردیم خسته و دلگیرمان کردند ، در قفس زنجیرمان کردند از شراب زندگی هر وقت یک پیاله بیشتر خوردیم ناگزیر از ماندن اما نه ! ما اگر سقراط هم بودیم عاقبت یک روز می گفتند : شوکران را بی خبر خوردیم جمع کن خرمهره هایت را ، این فریب چشمه ی جادوست قبل از آن که چشم ها باشند ، سیب را نه ! ما نظر خوردیم زندگی شاید ضیافت بود ، ما در این مهمان نوازی ها درد را افطار کردیم و غصه هامان را سحر خوردیم