شعر و غزل

شعر و غزل

شعر و غزل

شعر و غزل

از حال من نپرس که مثل همیشه نیست

از حال من نپرس که مثل همیشه نیست

در کیش ما کنار نشستن کلیشه نیست


توفان نوح آمد و مارا به باد داد

رفتیم آنجنان که امیدی به ریشه نیست


اینجا همه به آینه ها سنگ می زنند

گویا به غیر سنگ سزاوار شیشه نیست


سهم من و تو سوزن در کوه کاه شد

فرهادی ام مخواه که این کار تیشه نیست


وقتی امر محکمه کفتار می شود

جایی برای شیر اثنای ببیشه نیست


با هر بهانه گفتنش این درد مشکل است

از حال من نپرس که مثل همیشه نیست


مجتبی کریمی

چه زود گذشت


چه بی مقدمه دل دادم و چه زود گذشت

زمانه تیغ شد از بینِ تار و پود گذشت

 

شدیم هر دو یکی، سیبِ سرخِ عشق زده

که دستِ حادثه از فرقمان عمود گذشت

 

میان حسرت و اندوه ته نشین شدم و

چه زود دلخوشی ام مثلِ آبِ رود گذشت

 

در این دوباره شکستن ، دوباره دل بستن

تمامِ زندگی ام در  همین حدود گذشت

 

تمامِ  زندگی ام از مقابلِ  چشمم

همین که چشمِ تو خواب از سرم ربود گذشت

 

به هر دری که زدم یا به هر که دل بستم

دری به رویِ غمِ دیگری گشود ، گذشت

 

چراغِ  عمرِ  من از لحظه ای که روشن شد

بدون روشنی از بینِ آه و دود گذشت


مجتبی کریمی

 

گریه در توانم نیست

غزل 16

زل نزن به چشم من با نگاه بارانی

گریه در توانم نیست تو که خوب می دانی

 

عشق نیمه کار تو گردن دل من نیست


باعث اش خودت بودی پس چرا پشیمانی ؟!

 

وصله های ناجورت هم به من نمی چسبد

با دلیل صحبت کن ، کو؟ کجا؟ چه جریانی؟

 

بی تو شومِ شبهایم را چگونه سرکردم

تو خودت اگر باشی سر به مُهر می مانی ؟!

 

در دوراهی ات ای کاش می شنیدی آهم را

روز خوش نخواهی دید ، هی بلند پیشانی

 

تحفه ی بهشتی را پس ببر که اسماعیل

قبل از آنکه برگردی گشته بود قربانی

 

بابت دلی که شکست هیچ کس مقصر نیست

جز کسی که دل از دست می دهد به آسانی

 

آرزوی برگشتن را به گور خواهد برد

آن کسی که پلها را برده رو به ویرانی

مجتبی کریمی