شعر و غزل

شعر و غزل

شعر و غزل

شعر و غزل

هی هی رفیق قیمتِ ما این قدر نبود

ای کاش با درخت حدیثِ تبر نبود

یا بود اگر ، هر آینه با خشک و تر نبود

 

آن چشم ها که زل زده بر شاخِ آرزو

قربانیِ دسیسه ی دست و تبر نبود

 

لبخندِ عاشقانه که جاری شد از لبی

مظنونِ اتهام به سوء نظر نبود

 

در ذهنِ روز مرگیِ کوچه هایتان

مردانگی ، غریب ترین رهگذر نبود

 

آری ، قشنگ می شد اگر فعلِ زیستن

مشمولِ اشکِ حسرت و خونِ جگر نبود

 

تا بوده است قصه همین بوده از قرار

آوارگی که خاصه ی عصرِ هجر نبود

 

نقاشِ سرنوشت که سهراب را نوشت

هر کس که بود ، بود ولیکن پدر نبود

 

یعنی تو هم به سازِ خودت رقص می کنی

دردِ دلِ تو از دلِ ما بیشتر نبود

 

*امید اگر به خیرِ کسی ما نداشتیم

دیگر امیدمان ز شما نیز شر نبود

 

می سوزد از رفاقتتان پشتم ای رفیق

از زخم در مناسبتت واژه تر نبود؟!

 

خرجِ رفاقت است که از دشنه می چکد

هی هی رفیق قیمتِ ما این قدر نبود

 

نوبت به یکه تازی ات امشب نمی رسید

این آسیابِ کهنه به نوبت اگر نبود.

 

*امیدوار بود آدمی به خیر کسان

مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان (سعدی

چه شهرها که به پای تو سوخت

در انتظار توام از قرارهای نخستین

خدای گم شده در ذهن  غارهای نخستین

 

هزار نسل از آن روزگار می گذرد من

هنوز عاشقم از روزگارهای نخستین

 

چه شهرها که به پای تو سوخت تا نگریزد

اصالت تو از ایل و تبارهای نخستین

 

چه مانده است به جز اشتیاق فتح تو با من –

از آن شکوه سپاه و سوارهای نخستین

 

مرا به یاد بیاور به یاد آن که تو بودی

دلیل مرگ من و شهریارهای نخستین