شعر و غزل

شعر و غزل

شعر و غزل

شعر و غزل

اخبار تازه ای نیست

اخبار تازه ای نیست ، مثل همیشه سردم

دنیا نشسته تا من, دور خودم بگردم

 

و این که گاه گاهی شرعاً وظیفه دارم

در راههای فرعی از اصل برنگردم

 

دنیا همین اتاق است بی ماه و بی ستاره

انگار سقف آن را من انتخاب کردم

 

تاریخ آن نماد و اسطوره ای ندارد

من آخرین و تنها سرباز این نبردم

 

حتی کسی نمانده با من شبیه باشد

در کوچه های این شهر یک روح دوره گردم

 

سرگرمی بدی نیست من می روم ببینم

یک روز می رسد آیا زندگی به گردم


مجتبی کریمی

تاب تاب عباسی

خدای من تو مگر زمهریر احساسی!؟

بتاب بر تن من تاب تاب عباسی

 

مرا دوباره بخوان و دوباره امضا کن

به دست من بده این دست های وسواسی

 

بخند تا که بخندد به رویمان دنیا

برقص سینه بلورین چشم الماسی

 

من از تبار تنِ گرگ ومیشِ تردیدم

اگر تو عطرِ حضورِ بهاریِ یاسی

 

بمان که تازه بماند همیشه لبخندم

نرو که بر لب این روزگار می ماسی

 

در این سکوت سیاه شبانه می ترسم

نماند از شب چشمان عاشقت پاسی

 

مجتبی کریمی

در خیال

در خیال پر زدن یک عمر ، بر تن دیوار و در خوردیم

قفل در گاهی اگر وا شد ، ما به پای بسته برخوردیم

 

تا به سروی  تکیه دادیم و چشممان بر آسمان افتاد

زود آب توبه آوردند ، تیر خوردیم و تبر خوردیم

 

خسته و دلگیرمان کردند ، در قفس زنجیرمان کردند

از شراب زندگی هر وقت یک پیاله بیشتر خوردیم

 

ناگزیر از ماندن  اما نه ! ما اگر سقراط هم بودیم

عاقبت یک روز می گفتند : شوکران را بی خبر خوردیم

 

جمع کن خرمهره هایت را ، این فریب چشمه ی جادوست

قبل از آن که چشم ها باشند ، سیب را نه ! ما نظر خوردیم

 

زندگی شاید ضیافت بود ، ما در این مهمان نوازی ها

درد را افطار کردیم و غصه هامان را سحر خوردیم

مجتبی کریمی

 

نان و ودود و درد

آیا چه بود قسمتمان نان و ودود و درد!


دنیا چقدر قسمتِ ما را زیاد کرد

 

دورِ سرم زمین و زمان چرخ می خورند


دورِ سرم زمین و  زمان، درد، درد، درد


آخر مرا درون خودش غرق می کند


دریایِ چشمهایِ تو این سردِ لاجورد

 


با من بگو کجای سکوتِ تو دفن شد


لبخندت آن شکیل ترین  منحصر به  فرد


 

تاوانِ بی دریغِ  کدامین گناه بود


در موسمِ بهار تو این برگهای زرد


 

این فصل را نخوانده  نخوانده ، ورق بزن


دلچسب نیست آخرِ این داستانِ سرد

 


* سنگِ نخست گر چه سرآغازِ کوه بود


با اولین درد  به پایان رسید مرد

 


گشتم  نبود ،  بیشتر از این نگرد  نیست


دنبالِ نامِ  صاحبِ این سایه ها نگرد


مجتبی کریمی

دستی که ماه را توی مرداب می برد


رویایِ  راستینِ مرا خواب می برد

دارد همه وجودِ مرا آب می برد

 

تصویرِ درد می شوم و زنگِ خاطرات

با خود  مرا درونِ دلِ قاب می برد

 

می دانم این زلالیِ مظلومِ برکه است

که سنگ را به لذتِ پرتاب می برد

 

می بینمش دوباره که با نیتِ فریب

صیاد  طعمه را سرِ قلاب می برد

 

با روزگار هر چه گلاویز می شوم

با زخم و زخمه  دست به مضراب می برد

 

یک لحظه مات می بردم ، پلک می زنم

رویایِ راستینِ مرا خواب می برد

 

از ارتفاعِ صخره مرا  پرت می کند

دستی که ماه را توی مرداب می برد


مجتبی کریمی

تختِ جمشید



عین القضاتم در سرِ سبزم جنون پیداست



من مرده ام زیرِ گلویم ردّ خون پیداست

 


از یک طرف حمام ِ خون در خوابِ من جاریست



از یک طرف دروازه ی دارالفنون پیداست


 

ذهنم پر از نجوای گرم خسرو و شیرین


از روبه رویم کوهِ سردِ بیستون پیداست

 


شرم و سکوتِ دخترانِ دشت در گوشم


در پیش چشمم مرد و مرکب باژگون پیداست

 



من تخته سنگی یادگار از تختِ جمشیدم


بر شانه ام آوارِ اندوهِ قرون پیداست

 


ارابه ی تاریخ می آید به دنبالم


من می دوم هرچند دیگر چند و چون پیداست

 



** گُل می کن بازی - هلا یک ، دو، سه ، دیگر بار-


در پوچیِ دستم عصایی نیلگون پیداست

 

مجتبی کریمی

 

 * وام گرفته از شعر (از زخم قلب آبائی)شاملو

دختران دشت!

دختران انتظار!

دختران امید تنگ...

 

**هلا یک، دو، سه، دیگر بار

هلا یک، دو، سه، زین سان بارها بسیار( تخته سنگ، اخوان ثالث)